محمدجوادمحمدجواد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

محمدجواد گلم

خاطرات من

1390/2/21 16:37
نویسنده : مامان و بابا
495 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه ني ني هاي ني ني وبلاگ

حالتون خوبه؟ من محمد جواد هستم و به قول مامان و بابام محمد جواد گل دوم فروردين امسال يعني سال 90 سال خرگوش ساعت 3 ظهر تو بيمارستان نفت اهواز به دنيا اومدم  دو روز تو بيمارستان مونديم و بعد رفتيم خونه مادر جون

مامانم تا چند روز گردن درد شديد داشت مامانم هفته اول خيلي اذيت شد سرما هم خورده بود و به شدت سرفه مي كرد سرفه هاش تا يك ماه بعد از تولدم خوب شد

 وقتي به دنيااومدم 3 كيلو و 135 گرم بودم و قدم 52 سانت بود يه كم زرد هم بودم مامان و بابام منو بردن بيمارستان و ازم آزمايش خون گرفتن كه خدا رو شكر زرديم خيلي كم بود و دكتر گفت شير مامانم رو بخورم خوب مي شم پدر بزرگم برام مهتابي درست كرد و منو گذاشت زيرش اما من گريه كردم و بيشتر از نيم ساعت زيرش نموندم فقط شير مامانم رو خوردم خوب شدم الان هم خوب خوبم

يك ماهم كه تموم شد نوبت بهداشت داشتم وزنم 4 كيلو و 290 گرم و قدم 55 سانت شد . دو ماهگي يعني دوم خرداد هم نوبت بهداش دارم و بايد واكسن بزنم اصلا نمي ترسم 

دوشنبه 12 ارديبهشت 40 روزم تموم شد و پنج شنبه كه 43 روزم بودماماني و بابايي و خاله مينا منو بردن ختنه كردن البته عمو محمد هم اومد صبح ساعت 9:30 نوبت داشتم آمپولايي كه بهم زد خيلي درد داشتن مامانم خيلي نارحت شد ختنم 5 دقيقه طول كشيد و تمام مدت مامان جونم بهم شير مي داد مطب دكتري كه ختنم كرد توي خيابون جوادالائمه و جنب مسجد امام جواد (ع) بود جالبه نه ! راستي مامان بابام برام يه تخت خوشكل آبي گرفتن

مامان بابام خيلي دوسم دارن همش قربو ن صدقم مي رن مامانم به صورت شعر و با آهنگ برام مي خونه عزيز دل من قربونش بشم من فداش بشم من پسر گل من  عزيز دلم پسر گلم قند عسلم فدات بشم منم مي خندم 

از يك ماهگي تو بيداري هم مي خندم آخه قبلش فقط تو خواب مي خنديدم  مامانم خنده هامو خيلي دوست داره به خاطر همين هميشه مي خنده و باهام بازي مي كنه كه بخندم منم هميشه مي خند م و خوشحالش مي كنم اذيتش هم نمي كنم شبا هم وقتي خيلي گشنم مي شه بيدار مي شم و شير مي خورم زود هم مي خوابم  كه مامان جونم خوب بخوابه و اذيت نشه آخه روزا خيلي زحمت مي كشه و به من مي رسه به خاطر كاراي زيادي كه داره وقت نمي كنه خاطراتمو بنويسه منم كه هنوز نه مي تونم بنويسم نه تايپ كنم مجبورم منتظر بمونم تا مامانم وقت كنه و خاطراتم رو بنويسه به خاطر همين روزانه خاطراتم ثبت نمي شه البته مامانم قول داده تمام سعي اش رو بكنه كه از اين به بعد وقتي من خوابم و كاري نداره خاطراتم رو بنويسه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان سید ابوالفضل
21 اردیبهشت 90 17:32
سلام کوچولوی نازنینی دارید خدا براتون نگهش داره.
فاسان
21 اردیبهشت 90 19:34
وبلاگ خوبی درست کردی امیدوارم همیشه درکنارفرزند گلت شاد و موفق باشی(◠‿◠) به ما هم سر بزن امیدوارم به دردت بخوره http://ehsan418.mihanblog.com
زینب
24 اردیبهشت 90 12:13
سلام پسرعمه گلم(جبات)من و مامانی ومامان جون اومدیم وبلاگتو دیدیم خیلی قشنگه ،عکساتم نازن مامانی برای منم یه وبلاگ درست کرده
مامان ابوالفضل
24 اردیبهشت 90 17:03
سلام به محمد جواد فروردینی همیشه سالم باشی و سلامت
آزاده
24 اردیبهشت 90 20:44
خاله محمد جواد الهی قربون زبون شیرینت بشم،قول میدم زود بیام دیدنت خیلی نی نی مورچه ی نازی هستی ماشالا چش نخوری ایشالا
آزاده
24 اردیبهشت 90 20:52
اینم برای تو خاله جونم محمد جواد گل که مثل خودم فروردین ماهی هستی عزیزممم لالا لالا بهار اومد چه گل هایی به بار اومد به پابوس گل از هر سو صدای جویبار اومد لالا لالا گلم نازه که شب هم چشم اون بازه قشنگه مثل فروردین به دنیا اومده تازه
مامانی کسرا
26 اردیبهشت 90 17:06
به دنیا خوش اومدی عزیزم